خبرها و مصاحبه ها


خبرها


  • هنگامی که حادثه اخطار می‌شود
«... سرباز اشاره کرد نسترن جلوتر بیاید. نسترن تکان نخورد. برگشت به عقب نگاه کرد. دو سه نفر پشت سر را پس زد و پا گذاشت به دویدن. سرباز فریاد زد: «دختره... دختره... بگیرینش.»
نسترن پا به دو گذاشت. شهلا و وانيك از دور نگاه مى‌كردند. ميترا هم هاج‌وواج سرجایش میخکوب شده بود. می‌دیدند که نسترن یکی دو بار سکندری خورد. سه چهار سرباز دنبالش می‌دویدند. ازدحام جمعیت نمی‌گذاشت نسترن دیگر به دید بیاید. یکی از میان جمعیت با صدای بلند گفت: «خب کفر خدا می‌شه اینام بیان فوتبال تماشا کنن؟»
صدای آژیر ماشین پلیس فریاد مرد را برید. ميترا در شلوغی کلاه گیس را انداخت و کلاه‌کشی را کشید روی سرش. سه تایی پا به دو گذاشتند دنبال ماشین پلیس. نفس‌بریده رسیدند به حلقه‌ای از جمعیت، که کنار یک ماشین آتش‌نشانی جمع شده بودند. نور سرخ ماشین پلیس با سرخی ماشین آتش‌نشانی غروب را قرمز کرده بود.
ميترا از پسر جوانی که از میان جمعیت به طرف ورزشگاه بر می‌گشت پرسید: «چی شده؟»
پسر گفت: «یه یارو مرتيكۀ عوضی خواست بگیرتش، هلش داد. دختره بیچاره افتاد سرش خورد به سپر آتش‌نشانی.»
میترا جلوتر رفت. كاسۀ سر نسترن را دید که شكافته بود و جوى باريك خون را، که راه گرفته بود به ميان جمعيت. شهلا و وانيك كه رسيدند به ميترا، آمبولانس داشت زوزه‌كشان دور مى‌شد.
صدای بوق و غریو شادی تماشاچیان که بلند شد، دخترها چشم دوختند به ورزشگاه، که ردّ خونین کفش‌ها تا جلوی در آن می‌رسید.»

سطور فوق فراز پایانی داستانی است با نام «کلاه‌گیس» نوشتۀ سپیده زمانی، نویسندۀ ایرانی ساکن امریکا. صورت فارسی این داستان در مجموعه داستان زن‌ها به آسمان نگاه می‌کنند (تهران، بهار 1398، نشر سیب سرخ) و صورت انگلیسی آن با نام The Wig در مجلۀV. 93, N. 3, Summer 2019) World Literature Today ( به چاپ رسیده است. «کلاه‌گیس» ماجرای دختری است عاشق فوتبال به نام نسترن، که روز مسابقۀ پیروزی و استقلال همراه چند نفر از دوستانش خودشان را پسر جا می‌زنند تا وارد ورزشگاه شوند: یکی سرش را تیغ می‌اندازد، دیگری کلاه‌کشی به سر می‌کشد، و یکی هم کلاه‌گیس می‌گذارد. آنها با گریم و لباس مردانه، سری خوش از سودا و سرود و دلی جوان از صد شوق شکفته راهی ورزشگاه می‌شوند، اما در صف بازرسی گیر می‌افتند و فرار می‌کنند. نسترن حین فرار زمین می‌خورد و در اثر اصابت سرش با سپر ماشین آتش‌نشانی می‌میرد. صحنۀ پایانی داستان سرخ سرخ است: ردّ خون دختر در چرخ‌وواچرخ چراغ آتش‌نشانی و قرمزی غروب می‌پیچد و تصویر ظلم را تمام می‌کند.
ادبیات می‌تواند پیش‌گویی کند، زیرا نویسنده همواره جلوتر از زمان خود ایستاده است و با دیدگانی دوربین افق‌های پیش رو را می‌نگرد. او می‌بیند، حس می‌کند، و از رنج جمله و جامه می‌بافد. نویسنده با سرشت جمعی می‌پیوندد و از چشمۀ ناخوداگاه جمعی آب و شراب می‌نوشد. چه بس قصه‌ها که موبه‌مو جامۀ واقعیت پوشیده‌اند و چه بس رخدادها که از جهان شعرها و قصه‌ها ره جهان واقعیت سپرده‌اند. گاه خیال می‌کنیم برای پیوستگی روایت ادبی به حقیقت باید قرن‌ها بگذرد و اسطوره‌ها زاده شود و بناها برپا گردد و کاخ‌ها فرو ریزد، اما نویسنده‌ای که فرزند زمانۀ خویشتن است فاجعه را در یک قدمی حس می‌کند و اخطار می‌دهد. افسوس که چون باد ظلم وزیدن می‌گیرد، چشم جابران کور است و گوششان کر و شامه‌شان از بوی گیس سوختۀ دختران کرخت.

یادداشت‌های ادبی سایه اقتصادی‌نیا

  • درکنار Stanley Barkan درحال امضای  پامپرنیکل
         مکان :New Feral Press












  • نشستی با سپیده زمانی
روز یکشنبه ، ۴ فوریه ۲۰۱۸ جلسه ی کتاب خوانی با حضور سپیده زمانی در شهر ریچموند ایالت کالیفرنیا به همت گروه هنری دیاسپرا برگزار شد . دراین برنامه سپیده زمانی درمورد تازه ترین اثار خود به گپ و گفتگو با علاقمندان کتاب خوانی  پرداخت . شرکت در این برنامه برای عموم ازاد و بصورت رایگان برگزار شده بود که مورد استقبال خوب ایرانیان مقیم امریکا قرار گرفت .گزیده ای از این جلسه کتابخوانی را در زیر میتوانید مشاهده نمایید.








.





Share by: